0=3+3

ساخت وبلاگ
۴. مهمون ناخوندههرچه گرمای پتوی نرم و گرمای بدن لولو، به دنیای خواب دعوتش میکرد، انوار کم جون آفتاب اول صبح و صدای ویبره موبایل اون رو از این لذت صبگاهی منع میکرد.با چشم‌های بسته، تلفن رو جواب داد: "هوووم؟"_ییشینگا... بیدااار شووو._چته لو گه؟_مادربزرگت امروز پروزا برای کره داره_ها؟!_لعنتی چشمهات رو باز کن و اون مغزتو به کار بنداز. انقدر تو خواب خوش تماسهاش رو جواب ندادی به تلفنی که از من داره زنگ زد و گفت برای دیدن حضرت آقا راهی کره شده.و تماس رو قطع کرد.ییشینگ با چشمهایی که به زور باز شده بود، توی جاش نشست و به دیوار روبه‌رو زل زد. ذهنش شروع به پردازش اطلاعات چند ساعت اخیر کرد. اون دیشب روی میز مطالعه‌اش خوابش برد. بعد یه خواب عجیب دید؛ توی خواب ساعت از ۲ گذشته بود که یه پری کوچولو اومد توی خونش و گفت هر آرزویی رو برآورده میکنه و ییشینگ آرزوی دیدار مادربزرگش رو داشت و بعد لبه‌ی تخت کنار اون موجود پروازی چند سانتی خوابش برد.حالا بیدار شده و جای اینکه پشت میزش باشه، روی تخت بود. اینجا دو تا تئوری بوجود میومد؛ یا توی خواب راه رفته بود که این در عمر سی ساله‌اش بی‌سابقست. یا چیزی که دیده بود خواب نبود که محاله! و اما این سوال پیش میاد که چطور به گفته لوهان مادربزرگش که حتی برای خرید حاضر به ترک کردن محله قدیمی کوچکش نبود، چطور با وجود ترس از پرواز به کره سفر کرده؟با ‌کلافگی موهای قهوه‌ای تیره‌اش رو بهم ریخت و سیلی به صورت خودش زد: "به خودت بیا مرد." 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 ساعت: 22:01

۳. بیست و یکمین پری آرزوهاییشینگ بعد از دوش کوتاهی بدون پوشیدن لباس، با روبدوشام نم‌دار سرمه‌ای بدنش رو روی صندلی چرخدار زوار در رفته رها کرد و کتاب قطور کنار دستش رو روی میز مطالعه جلو کشید و با روشن کردن چراغ مطالعه تاریکی مطلق اتاق رو از بین برد.خلاف روزهای گذشته تا حد زیاد روحی و جسمی خسته بود و احتمالا‌ نمیتونست تا نیمه‌های شب مشغول خوندن و نوشتن باشه، بنابراین خیلی زود خستگی روی پلکهاش سنگینی کرد و با فرود سرش روی کتاب به خواب رفت.با صدای تقه‌ای به شیشه پنجره‌ی کنار میز تحریر، پلکهای ییشینگ لرزید. اینبار تق‌تق بلندتری مجبورش کرد تا سر از روی کتاب شکسپیر بلند کنه.نگاهی به اطراف انداخت. هنوز اتاق به واسطه چراغ مطالعه نیمه تاریک بود و ساعت دیجیتالی '۲:۲۳' رو نشون میداد. چرخشی به گردن خشک شده‌اش داد. بار دیگه صدای ضربه به پنجره توجهش رو جلب کرد. نور ضعیفی مثل چراغ قوه کوچکی پشت شیشه مشبک میدرخشید.با اخم از جا بلند شد و پنجره رو باز کرد. اما هیچی انتظارش رو نمیکشید جز نسیم خنکی که شاخه‌های بدون پوشش درختها رو تکون میداد و صدای پای جیجیرکها موسیقی زمینه شب بود.شونه بالا انداخت و پنجره بزرگ رو بست. با چرخش و دیدن همون نور کوچک و ضعیف روی میز تحریر، فریاد کوتاهی کشید.اطراف رو به انتظار مقابله با یک دزد نگاه کرد، اما فقط سکوت شب جواب ییشینگ رو میداد.اینبار نور کوچک حرکت کرد و جایی بین قفسه‌های کتابخونه ثابت شد. با گیجی دستی بین موهاش کشید و زمزمه‌وار از خودش پرسید: "این چیه؟ کرم شبتابه؟"صدای نسبتا نازکی از داخل تاریکی جوابش رو داد: "نخیر کرم نیستم."ییشینگ با وحشت و چشم‌های گردشده قدمی به عقب برداشت و به دیوار مقابل کتابخونه تکیه داد: "تو کی هستی؟ کجایی؟"صدا جواب داد: "سوهو، بیس 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 11:51